ماجراهای پارسا کوچولو
سلام پسر گلم .خوبی ؟ ببخشید دیر به دیر میام وبلاگتو آپ میکنم . آخه ماشاالله اینقدر شیطون شدی که فرصت هیچکاری رو به مامان نمیدی . فقط دلت میخواد تو بغل باشی و مدام یکی باهات بازی کنه .
ولی من دلخوشم به همین روزا و حضور در کنار تو .
پسرکم کم کم داری بزرگ میشی و من هر روز این رو احساس میکنم . فکر کنم داری دندون در میاری و یه خورده غر غر میکنی و همش سرتو تکون میدی و سر سر میکنی .
ما از اول هفته اومدیم خونه خاله الهه و الان مشهدیم و تو آندیا رو خیلی دوست داری و با کنجکاوی نگاهش میکنی و باهاش میخندی .
دیروز با خاله جون و آندیا رفتیم بیرون و فقط برای شما کالسکه برداشتیم بهد یه مدت که از بغل کردن آندیا خسته شدیم تصمیم گرفتیم دو تایی بذاریمتون تو کالسکه ولی مگه تو وایمیستادی؟؟!!!
همش آندیا رو میزدی و موهاشو میکشیدی و گریه میکردی . من و خاله مرده بودیم از خنده خلاصه آندیا رو برداشتیم
اینم یه عکس از با هم بودنتون تو کالسکه ههههههههههههههه
پسرم دیگه یاد گرفتی غلت بزنی و یه خورده هم میشینی . مامان فدای نشستنت